غروب سپیده
در عصرگاه یک روز پاییزی در اتاق مرکز مشاوره نشسته بودم و منتظر ورود مراجعه کننده ای دیگر برای مشاوره بودم که پس از چند لحظه مردی بلند قامت با حالتی بسیار غمگین و ملول وارد اتاقم شد و با دعوت من روی صندلی نشست، نگاهش را به نگاهم دوخته و گویی منتظر بود تا
در عصرگاه یک روز پاییزی در اتاق مرکز مشاوره نشسته بودم و منتظر ورود مراجعه کننده ای دیگر برای مشاوره بودم که پس از چند لحظه مردی بلند قامت با حالتی بسیار غمگین و ملول وارد اتاقم شد و با دعوت من روی صندلی نشست، نگاهش را به نگاهم دوخته و گویی منتظر بود تا هر چه زودتر از او علّت آمدنش را جویا شوم.
دیری نگذشت که پس از اندک زمانی پس از نوشیدن یک فنجان چای از او خواستم تا داستان زندگی اش را برایم بازگو کند.
افشین هستم، من و همسرم دخترعمو و پسرعمو بودیم. در فامیل ما این گونه ازدواج ها خیلی مرسوم بود، اما گذشته از این حرف ها از همان کودکی، سپیده را دوست داشتم. همیشه در رویاهایم او را می دیدم و دوست داشتم شریک زندگی ام باشد.
هنوز چهره او را در زمان قبل از ازدواج به خوبی به یاد دارم، بسیار زیبا بود. احساس می کردم این حس دو طرفه است، او هم به من علاقه مند بود، همین شد که در اوج جوانی و تنها هنگامی که هیجده سال داشتم و سرگرم درس خواندن بودم، پایم را در یک کفش کردم و به خانواده ام گفتم می خواهم با او ازدواج کنم.
هر چقدر مادرم خودش را به آب و آتش زد که حالا خیلی زود است و ازدواج های زودتر از موعد عاقبت خوبی ندارد و پشیمانی به بار می آورد، فایده ای نداشت و سرانجام ما با یکدیگر ازدواج کردیم.
یک سال پس از ازدواج، همسرم باردار شد و خداوند فرزند دختری به ما عطا کرد و این تولد مبارک، شیرینی زندگی مان را دو چندان کرد.
مدیر یک شرکت خصوصی لوازم خانگی بودم که پدرم سالیان پیش با زحمات فراوان آن را تأسیس کرده بود و با کمک تمامی اعضای خانواده اداره می شد، به همین دلیل هیچگاه از لحاظ مادی و رفاه زندگی مشکلی نداشتم و تمامی وسایل ضروری یک زندگی عالی و بیشتر از حد معمول آن نیز برای من و خانواده جدیدم مهیا بود، ولی کم کم آرامش واقعی با غرور و بلند پروازی های همسرم، از زندگی ما رخت بر بست.
پس از ازدواج نیز فکر می کردم که بهترین کار را انجام داده ام و من و سپیده عاشق ترین زن و مرد دنیا هستیم. چند سال اول، زندگی خیلی خوبی داشتیم و با تولّد دخترم شیرینی زندگی ما دو چندان شد. من کار می کردم و همسر و دخترم در خانه بودند.
همه حسرت زندگی ما را می خوردند. وقتی دخترم را در مهدکودک ثبت نام کردیم، همسرم هم به خاطر این که حوصله اش سر نرود به کلاس های مختلف هنری و ورزشی رفت، ولی حالا آرزو می کنم ای کاش اجازه نمی دادم برود. یکی دو سال از این ماجرا گذشت و دخترم دیگر اندکی رشد کرده بود.
رفتار همسرم خیلی تغییر کرده بود و بعد از مدتی گفت که می خواهد بینی اش را عمل کند. من به هیچ عنوان راضی به این کار نبودم، زیرا بینی او هیچ مشکلی نداشت ولی به خاطر اصرار بیش از اندازه اش، سرانجام مجبور شدم قبول کنم و بینی اش را عمل کرد.
پس از انجام عمل زیبایی از نتیجه آن راضی نبود. پس از مدتی گفت که می خواهد ابروهایش را طراحی کند و گویی دیگر اجازه من نیز برایش مهم نبود، آنقدر اصرار می کرد که مجبور بودم به خواسته های نامعقولانه اش تن بدهم.
دیگر زندگی برای او چندان مهم نبود و به من و دخترم چندان علاقه ای نشان نمی داد و تمام افکار همسرم متوجه ظاهرش شده بود. دخترم احساس تنهایی زیادی می کرد، به همین دلیل از او خواستم که به فکر فرزند دیگری باشیم تا هم دخترم از تنهایی بیرون بیاید و هم اینکه خودش بیشتر سرگرم باشد و از فکر کردن به وضع ظاهری اش دور شود.
اما او زیر بار نمی رفت و می گفت حاضر نیست دوباره اندامش را به خاطر یک فرزند دیگر خراب کند. وابستگی شدیدی به برنامه های منحرف کننده ماهواره پیدا کرده بود گویی هر چه در برنامه های رنگارنگ و مبتذل شبکه های ماهواره ای می گفتند، برایش همچون یک تکلیف شرعی، واجب تر از همه چیز بود و می بایست آنها را بدون هیچ کم و کاستی بر روی چهره خود عملی کند.
سپیده شیفته زیبایی خودش شده بود و روزی متوجّه شدم که بدون اجازه من علاوه بر بینی خود چند قسمت از اعضای دیگر بدنش را نیز جراحی کرده است و این مسئله روز به روز مرا از او دورتر می کرد، آن قدر که دیگر حسی به او نداشته و به کلی با او غریبه شده بودم و علاقه ام روز به روز نسبت به او کمتر می شد. البته او هم از من فاصله می گرفت.
روزها همچنان می گذشت و من برای این که بسیار نسبت به سرنوشت فرزندم حساس بودم و نمی خواستم زندگیمان از هم بپاشد و طلاق آخرین راه حل برون رفت از مشکلات زندگیم باشد؛ به عنوان آخرین راه حل، از اقوام نزدیک خود و همسرم خواستم تا او را نصیحت کنند تا شاید دست از لجبازی بردارد و خود را از اسارت اشتباهات پی در پی رهایی بخشد.
هزاران افسوس که مرغ او همواره تنها یک پا داشت و هیچ پندی در نهاد او اثری نداشت. کار به جایی رسید که او دیگر من را یک موجود زنده محسوب نمی کرد.
شب ها دیر وقت به خانه می آمد و دیگر تمام وقتش با دوستان نابابش که همگی چون او اسیر تجمّلات بیهوده و غرب گرایانه بودند، می گذشت.
دخترم در درس هایش دچار افت تحصیلی شدیدی شده و بارها مدیر مدرسه اش درباره روند تحصیلی او به من هشدار داده بود. هر وقت اعتراضی نسبت به رفتار و عملکردش می کردم بار سفر را می بست و برای مدتی من و فرزندم را تنها می گذاشت و خانه را ترک می کرد.
ولی من برای آن که از عاقبت شوم طلاق می ترسیدم، به زندگی با همسرم هر چند به سختی ادامه می دادم تا این که بعدها پی بردم که برای کنترل وزنش و جلوگیری از چاقی و اضافه وزن به باشگاه ورزشی نیز می رود و از این کار او بسیار خوشحال شدم، چون اندک امیدی داشتم که با انجام این کار شاید دست از روند گذشته خود بردارد و با ورزش کردن روحیه نشاط و شادکامی را به محیط زندگیمان هدیه دهد.
به همین دلیل بسیار او را تشویق کردم تا به این کار ادامه دهد، گر چه هنوز از رفتن به آرایشگاه ها و مطب های پزشکان جراحی صورت دست بر نداشته بود و به این کار هر چند با فراز و نشیب ادامه می داد.
چاره ای نداشتم و پیوسته چنین به خودم امید می دادم که او سرانجام روزی از این کار دست خواهد کشید و زندگی ما به مسیر عادی و شیرین گذشته خود باز خواهد گشت.
روزها همچنان چون ابرهای بهاری با شتاب هر چه تمامتر می گذشت، تا این که چند باری که بعد از انجام کار روزانه به خانه می آمدم، می دیدم سپیده بسیار دارای رفتاری متفاوت تر از گذشته شده و در بیشتر اوقات چندان غذا نمی خورد و هر بار دلیل این کار را از او سوال می کردم، چنین به من می گفت که به پیشنهاد پزشکش، رژیم غذایی گرفته و بیشتر به گیاه خواری روی آورده است و من را نیز با این سخنانش قانع می کرد.
همچنان با فراز و نشیب روزگار می گذراندم تا این که روزی دخترم با من تماس گرفت و گفت که مادرش بیهوش شده و او را به بیمارستان برده اند بسیار پریشان و آشفته با سرعت برق و باد خود را به بیمارستان رساندم و ناباورانه با جسم بی جان سپیده که پارچه سفید بر روی پیکرش خود نمایی می کرد، رو به رو شدم و گریه بی امان دخترم و دیگر وابستگان، به من وقوع خبر ناگواری را نوید می داد.
آری، پزشک بیمارستان به من گفت که او به دلیل مصرف بیش از حد شیشه دچار ایست ناگهانی قلب شده است و نتایج آزمایشاتش، اینگونه نشان می دهد که او مدتهاست که شیشه مصرف می کرده است.
گویی آب سردی بر پیکرم ریخته باشند؛ از تعجّب خشکم زده بود و تازه متوجّه تغییر رفتار همسرم و ورزش کردن او شده بودم، او هنوز هم بر همان راه قبلی رفته و با این توهّم که مصرف شیشه موجب لاغری می شود. گرفتار اعتیاد شیشه شده بود و در راهی قدم نهاده بود که بازگشتی در آن وجود نداشت.
اکنون از شما می خواهم تا به من کمک کنید تا بتوانم جای خالی همسرم را برای دخترم پر کنم و آنگونه که راه و شیوه درست است او را با واقعیات مرگ مادرش و زندگی پس از او آشنا کنم.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کار اجتماعی:
جراحی زیبایی یکی از مسائل اجتماعی است که امروزه کمتر کسی با توجه به افزایش نرخ جراحی زیبایی، در مورد مشکل و معضل بودن آن شک می ورزد. جراحی زیبایی یک راه حل پزشکی برای یک مشکل کاملاً اجتماعی است.
ناامنی، اعتماد به نفس پائین، کمبود دستیابی به اشتغال، مشکلات ریشه دار در جامعه ما می باشد که از طرفی موافقت اجتماعی به منظور بازسازی چهره زنان برای مناسب شدن با یک تصویر مطمئن از خود، هدایت مستقیمی برای پذیرفتن زنان به عنوان یک کالای مناسب دارد.
برخی از افراد گمان دارند که جراحی های زیبایی و لوازم آرایشی و مد برای بهتر شدن نمای ظاهری آنان ضروری است، بنابراین به صورت بیمار گونه از این لوازم بهره می جویند. این در حالی است که در دنیای واقعیت، حق انتخابی نیست بلکه گونه ای فشار اجتماعی زیرکانه وجود دارد.
یک متفکر می گوید تا مردم چنان در پیکرهایشان جذب شده اند که خود و پیکر خویش را یکی می دانند، در این صورت خود کاذب ایجاد می شود. در این حالت بدن همچون ابزار یا شیء به نظر می رسد که خود از پشت صحنه آن را به بازی می گیرد. اما در آنجایی که جدایی خود از بدن به طور ناخواسته روی می دهد، اضطراب هایی پدید می آید که هویت فرد را مستقیماً زیر ضربات خود می گیرد.
از سوی دیگر توهّم بسیار غلط و رایجی که در بین برخی از افراد ناآگاه رایج می باشد و تحت تأثیر شبکه های ماهواره ای و افراد سودجو به آنان القا می شود، این سخن اشتباه و انحرافی است که مصرف شیشه موجب لاغری می شود و به راستی این یک سخن بیهوده، بیش نیست و حقیقت امر چیزی جز اختلالات بی شمار رفتاری و آسیب های جبران ناپذیر مصرف شیشه نمی باشد که گریبان گیر فرد مصرف کننده شده و او را دیر یا زود به ورطه ی نابودی خواهد کشاند.
پس چه زیباست با حقایق آن گونه که هست آشنا شویم و از خیال پردازی های سطحی و تصمیمات احساسی دوری کنیم و در صورت لزوم با بهره گیری از متخصصان و روانشناسان مجرّب، نسبت با پدیدهای اجتماعی و پیشرفته جهان امروزی آشنا شویم و راه درست و منطقی را در برخورد با مشکلات گوناگون انتخاب کنیم.
نویسنده: سید مجتبی میری هزاوه، معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی استان مرکزی