false
ديدن صورت رنگ پريده و بيحالش چقدر برايم سخت بود. پرسيدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت: خسته است و خانه تكاني او را از رمق انداخته. گفت دستش را با چاقو بريده و نبايد نگرانش باشم اما مگر ميشود، مادر باشي، پاره تنت زجر بكشد، تو بفهمي و نسوزي! گفتم هرچه شده به من بگو، جلوي اشتباه را بايد گرفت اما زير بار نرفت! آن شب خانه ما ماند و صبح كه شد رفت.
موضوع را براي شوهرم گفتم. ميگفت تو بدبيني و چيزي نبوده. اگر بود از ما پنهان نميكرد. ولی دخترم موضوع را از من مخفي ميكرد. او بچه داشت و نگران بچههايش بود. دو قلوهايش تازه زبان باز كرده بودند و نميتوانستند به خوبي حرف بزنند.
مدتي بعد دوباره متوجه كبودي روي بدنش شدم، اين ديگر قابل كتمان نبود. قبل از اينكه زبانش به حرف باز شود، چشمانش اشكآلود شد. پرسيدم چرا شوهرت تو را كتك ميزند و چرا اين دعواها را تحمل ميكني. ميگفت شوهرش آدم لجبازي است و اگر با خواستهاش مخالفت كند، اين گونه كتك ميخورد.
زماني كه اشکان به خواستگاري دخترم آمده بود به او گفتم نگار تنها دختر من است و او را روي تخم چشمم بزرگ كردهام. از او خواستم مراقبش باشد و آسيبي به او نرساند. شرايط ازدواج را خيلي سخت نگرفتيم تا اشکان بعدها دخترمان را اذيت نكند.
خودمان را پايبند مهريه زياد، خانه و ماشين نكرديم و هرچه در توان داشتيم براي خريد جهيزيه گذاشتيم. نگار تک دختر بود و براي اينكه خوشبخت باشد، هركاري كردم. اشکان گفت پول ندارد و نميخواهد عروسي بگيرد، ما هم قبول كرديم. فكر ميكرديم عاشق دخترمان شده است. چند سالي بود كه با هم دوست بودند و به دخترم گفته بود که خيلي دوستش دارد و بدون او نميتواند زندگي كند.
ما هم حرفش را باور كرديم و گفتيم هرچه آسان تر بگيريم، اين دو جوان راحت تر زندگي ميكنند و بهتر ميتوانند با هم كنار بيايند. يك سال از ازدواجشان گذشت و دخترم باردار شد. بچهها دوقلو بودند. دخترم سه ماه اول بعد از زايمان به خانه ما آمد تا بتواند به خوبی از بچهها مراقبت كند. اشکان هم اصراري نداشت كه دخترم برگردد.
آن روزها همه اين رفتار اشکان را به عشق تعبير ميكردند و آن را دليل علاقهاي ميدانستند كه به خانوادهاش داشت. بعد از سه ماه دخترم به خانهاش برگشت. ميگفت نميتواند بيشتر از اين شوهرش را تنها بگذارد و او را از بچه هايش دور نگه دارد.
بعد از مدتي نگار براي پسرهايش پرستار گرفت و دیگر رفت و آمد من به خانه دخترم كم شد و بيشتر دخترم به خانه ما ميآمد. دو سال بعد متوجه درگيريهاي نگار و اشکان شدم. دخترم صبوري ميكرد و سعي داشت چيزي به من نگويد تا متوجه اين اختلافها نشوم. وقتي ماجرا علني شد، به دخترم گفتم بهتر است طلاق بگيرد اما قبول نكرد. گفت نميتواند. نگران بچههايش بود. از يك طرف ميترسيد که اشکان آنها را از او بگيرد و از طرف ديگر هم ميگفت اگر بچهها پيش خودش بمانند، نميتواند خرجشان را بدهد.
دلشورههاي نگار را درك ميكردم اما نگران دخترم بودم. هر شبی كه سرم را روي بالش ميگذاشتم، بی اختیار به او فكر ميكردم. به اين كه آن روز را چطور گذرانده و شوهرش كه به خانه ميآيد با او چه رفتاري ميكند.
هر بار كه با نگار صحبت ميكردم، ميگفت شوهرش از كارهاي روزانه خسته و عصبي ميشود و به همين دليل هم اين كارها را ميكند. دخترم دوست نداشت دليل اصلي اختلافاتشان را بگويد. هر بار هم ميخواستم در مورد زندگيشان با اشکان صحبت كنم، قبول نميكرد. دامادم به من ميگفت اين رابطه ديگر درست نميشود.
يك سال را به همین شکل گذراندند. صورت تكيده دخترم نشان ميداد اوضاع خراب است اما خودش سكوت ميكرد تا اين كه دو ماه قبل گفت شوهرش يك هفته است که به خانه نيامده. گفتم شايد گم شده و اتفاقي برايش افتاده است اما نگار گفت اشکان پيغام داده و گفته ميخواهد با همسر جديدش زندگي كند و ديگر چندان علاقهاي به او ندارد. كار تمام بود اما دخترم نميخواست قبول كند.
او ديگر شوهرش را دوست نداشت اما سعي ميكرد به خاطر بچه هایش اين زندگي را حفظ كند. امكاناتي نداشتم كه دخترم را برگردانم و از طرفي چارهاي هم نبود. سعي كرديم خيليها را واسطه كنيم تا اشکان برگردد و بچه هايش را ترك نكند اما نشد.
خانواده اشکان ميگفتند از ابتدا در انتخابش دخالت نكرده اند و حالا هم مسئوليت كارش با خودش است. آنها از ترس اينكه مبادا مهريه يا نفقه به گردنشان بيفتد، حاضر نبودند كاري كنند و اشکان درکمال آسایش با دختري جوان زندگي ميكرد كه او را به عقد موقت خود درآورده بود. تنها دختر بخت برگشته من بود كه زير بار مسئوليت دو قلوهايش له ميشد.
نگار در نهايت تصميم گرفت از شوهرش جدا شود و روي پاي خودش بايستد. به دادگاه خانواده آمديم و براي نفقه دخترم و بچه هايش شكايت كرديم. اشکان هم براي اينكه مهريه نگار را ندهد، بچه ها را واسطه قرار داد و گفت اگر نگار بخواهد مهريهاش را بگيرد، بچه ها را بعد از ۷ سالگي از او خواهد گرفت.
از آنجا که می دانستیم جان دخترم به بچههايش بسته است و ما هم آنها را بسیار دوست داريم، تصمیم گرفتیم با اندک حقوق بازنشستگي شوهرم ساخته و بچه ها را پیش خودمان نگه داريم تا دخترم كمتر آسيب ببيند.
دخترم قبول كرد در قبال گرفتن حضانت بچهها، از مهريهاش بگذرد اما خواهان نفقه بچهها بود زيرا درآمدش كفاف هزينه دو پسر را نميداد. افراد بسياري سعي كردند نگار و شوهرش دوباره با هم زندگي كنند. حتّي قاضي خواسته بود آنها با هم پيش مشاور بروند، دخترم قبول كرد ولي اشکان نه، قاضي پيشنهاد داد به شوراي حل اختلاف بروند تا موضوع نفقه را آنجا با هم توافقي حل كنند، باز هم نشد.
اشکان ميگويد، نميخواهد به اين زودي مسئوليت قبول كند و زود بچهدار شدن زندگيشان را خراب كرد. آن طور كه دخترم ميگفت اشکان هنگام باردار شدن به او پيشنهاد داده بود بچه را سقط كند اما دخترم قبول نكرده بود. نميدانم چرا زندگي دخترم به اينجا رسيد و چرا به یکباره دگرگون شد.
شايد من مقصر بودم، بايد بيشتر سختگيري ميكردم، مهريه سنگين تعیین می کردم و اجازه نميدادم آنها به همين راحتي و از روي هيجان و خامي جواني با هم ازدواج كنند. شايد بايد بيشتر مراقب زندگي دخترم ميبودم و اجازه نميدادم دامادم شبها در خانهاش تنها باشد و نگار را بعد از به دنيا آمدن بچهها زودتر به خانهاش ميفرستادم.
شايد هم بايد دخترم را تشويق ميكردم اول درس بخواند و كار پيدا كند و بتواند روي پاي خودش بايستد و بعد ازدواج كند. آن وقت انتخاب بهتری داشت. حالا با دو بچه نه ميتواند با مردي ازدواج كند و دوباره زندگياش را بسازد و نه ميتواند به دليل فشارهاي مالي طعم خوشي را بچشد.
نظر کارشناس
می گویند ازدواج یک ریسک است. یک ریسک بزرگ در زندگی که همه آدم ها به آن تن می دهند اما چرا برخی از ازدواج خود راضی و برخی ناراضی اند؟ این سوال، موضوعی بسیار حساس و بحث برانگیز است. پاسخ های بسیاری به این سوال داده شده که نتیجه گیری برای رسیدن به یک فرمول منطقی را مشکل می کند.
هنگام ازدواج به این موضوع فکر کنید که آیا می توانید با این حقیقت کنار بیایید که شاید همسر آینده تان مانند شما نباشد و اولویت های او در زندگی با اولویت های شما در زندگی تفاوت داشته باشد؟
هنگامی که تصمیم به ازدواج می گیرید یا تحت فشار اطرافیان مجبور به ازدواج می شوید و البته خواستگار خوبی هم دارید، باید این سوال را از خود بپرسید: چرا می خواهید ازدواج کنید؟ اگر پاسخ شما این بود که نیاز به یک همراه دارید، از خود بپرسید، آیا می توانید با عیب ها و کاستی های یک آدم دیگر که در همه چیز با شما شریک خواهد شد کنار بیایید؟
این نکته توسط محققان کشف شده که در بیشتر ازدواج هایی که به بن بست می رسد، مشکل از لحظه ملاقات زن و مرد به وجود می آید که مربوط به پیش از ازدواج می شود و البته مربوط به قصور در انتخاب فرد مناسب یا درک تفاوت های اساسی بین دو انسان است. در مرحله اولیه افراد به حدی جذب ظاهر طرف مقابل می شوند که سرشت درونی او را نادیده می گیرند.
آنان این نکته را فراموش می کنند یا نمی دانند که وقتی یک زن و مرد در کنار یکدیگر زندگی می کنند، تنها ۱۰ درصد از رابطه به روابط فیزیکی بستگی دارد و بقیه مربوط به طرز فکر دو طرف و عکس العمل آنها در شرایط مختلف است و ازدواج هایی وجود دارد که در آنها، مسائل جزیی جنگ های وحشتناکی به وجود می آورد. در مقابل ازدواج های شادی وجود دارد که با این که تمام تصمیمات و امور مالی به عهده یکی از زوجین است باز هم هر دو خوشحال هستند.
نکته این است که در این نوع ازدواج ها فردی که همه امور به دست اوست، احساس نمی کند حاکم مطلق خانه است. روح، جان و مال طرف مقابل از آن اوست و علاوه بر این طرف مقابل احترام زیادی برای همسرش قائل است. این افراد به نحو احسن معنی کلمه وظیفه و احساس مسئولیت را درک کرده اند.
انتظارات پیچیده، اعمال زور برای اثبات درستی گفته ها و کارها و فقدان درک متقابل اغلب منجر به بروز چنان زخم هایی در رابطه می شود که هیچ مرحم عشقی و دلسوزی نمی تواند آنها را بهبود ببخشد و در نهایت یک روز فکر جدایی بر سر یکی از زوج ها خطور می کند. افراد بعد از خاتمه ماجرا، وقتی در تنهایی خود فکر می کنند، متوجه خواهند شد که صبر و کاهش خودپسندی مانع از وقوع چنین شکست هایی در زندگی شان می شد.@
نویسنده: سید مجتبی میری هزاوه؛ کارشناس ارشد پلیس معاونت اجتماعی- مرکزی
true
true
true
true