به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، پسر سعد که نمیتوانست از خیر امارت ری بگذرد، ننگ جنگ با فرزند رسولخدا(ص) را پذیرفت. عُمَر، میدانست که در صورت عدم تمکین در برابر خواست ابنزیاد، هم امارت کوفه را از دست میدهد و هم، فرماندهی سپاه اموی را. روز هفتم محرم بود که نامهای دیگر از عبیدا… به دست پسر سعد رسید. مضمون نامه این بود که عُمر، باید آب را بر روی امامحسین(ع) ببندد و بر او سخت بگیرد. پسر سعد، بیدرنگ عمرو بن حجاج را فرا خواند و او را مأمور کرد که با ۵۰۰ سوار، به سمت نهر حرکت کند و مانع از رسیدن آب به خیمههای امام(ع) شود و او چنین کرد.
از آب هم مضایقه کردند کوفیان …
مشکهای آب در خیمههای امام(ع) و یارانش، خالی شده بود. هوای گرم سرزمین نینوا، نیاز به آب را افزایش میداد و طبیعتاً، ذخایر آب زودتر به پایان میرسید. در این میان، تحمل تشنگی برای کودکانی که همراه کاروان بودند، امکان نداشت. شرایط هر لحظه بدتر میشد. امام(ع)، شبهنگام، برادر بزرگوارش عباس(ع) را طلبید و از او خواست با تعدادی از یاران، برای تهیه آب به سوی نهر بروند. فرزند برومند امیرالمؤمنین(ع) نیز با ۲۰ سوار و ۲۰ پیاده از اصحاب امام(ع)، به سوی نهر حرکت کرد. نافع بن هلال، پرچم این گروه را در دست داشت و پیشاپیش آنها حرکت میکرد.
عمرو بن حجاج که فرماندهی محافظان نهر را بر عهده داشت، فریاد زد: ای سیاهی! کیستی؟! نافع پاسخ داد: نافع بن هلال جملی هستم. عمرو پرسید: برای چه به اینجا آمدهای؟ نافع گفت: آمدهام تا از آبی که ما را از آن منع کردهاید، بنوشم. عمرو با خنده گفت: بنوش! گوارایت باد! نافع برآشفت و فریاد زد: به خدا قسم! قطرهای از آن نخواهم نوشید، در حالی که سرور و مولایم حسین(ع) تشنه است. آن گاه اشارهای کرد و یاران امام(ع) را به سوی نهر فرا خواند. عمرو، سربازانش را فراخواند تا مانع از نزدیک شدن سربازان سیدالشهدا(ع) به نهر شوند؛ اما حمله برقآسای عباسبنعلی(ع)، نافع بن هلال و دیگر سواران، آنها را وادار به عقب نشینی کرد.
در دل شب، صدای چکاچک شمشیرها، سکوت سنگین دشت را شکست. تلاش نیروهای کوفه بیفایده بود. سربازان دلاور امام(ع)، صفوف کوفیان را شکافتند و خود را به نهر رساندند. دقایقی بعد، مشکهای پر آب به خیمهها رسید و عطش کاروانیان را فرو نشاند. عُمر که با شنیدن خبر شکست نیروهای محافظ نهر، سخت برآشفته بود، بر تعداد محافظان افزود و شرایط را برای امام(ع) و یارانش سختتر کرد.
اتمام حجت امام(ع)
روز هشتم محرم، امامحسین(ع)، بر اسب خود سوار شد و همراه با تعدادی از برادران و یارانش، به سوی سپاه کوفه رفت. سیدالشهدا(ع) قصد داشت با کوفیان اتمام حجت کند. آن حضرت از اسب فرود آمد، مقابل کوفیان ایستاد، بر شمشیرش تکیه کرد و با صدای بلند فرمود: ای کوفیان! شما را به خدا سوگند میدهم، آیا میدانید جد من رسول خداست؟ سپاه کوفه یکصدا فریاد زد: به خدا قسم، آری! امام(ع) فرمود: شما را به خدا سوگند میدهم، آیا میدانید که مادر من، فاطمه زهراست؟ همه فریاد زدند: به خدا، آری! سیدالشهدا(ع) کوفیان را درباره پدرش، امیرالمؤمنین(ع) و جدهاش، خدیجه کبری(س) نیز به شهادت گرفت و آنها یکصدا شهادت دادند که او فرزند علی بن ابیطالب(ع) و نوه خدیجه کبری(س) است.
آنگاه امام(ع) فرمود:«آیا میدانید که پدرم، نخستین کسی بود که به پیامبر(ص) ایمان آورد و از همه، عالمتر و بردبارتر بود و بر هر مرد و زن مؤمنی ولایت و امامت داشت؟» کوفیان این سخن امام حسین(ع) را هم تأیید کردند. آن حضرت، آهی کشید و خطاب به آنها فرمود:«پس چرا ریختن خون مرا مباح میدانید، حال آنکه پدرم در قیامت، مدافع حوض کوثر است؟» سپاه کوفه وقیحانه پاسخ داد:«قَد عَلِمنا ذلِکَ کُلّه، وَ نَحنُ غَیرُ تارِکِیکَ حتّی تَذُوقَ الموتَ عَطَشاً؛ ما همه آنچه را که گفتی، میدانیم؛ ولی از تو جدا نمیشویم تا تشنه کشته شوی!» هنگامی که خبر پاسخ کوفیان به سخنان امام(ع)، به بانوانی که در خیمهها بودند، رسید؛ تعدادی از آنها به سختی گریستند. سیدالشهدا (ع)، برادرش عباس(ع) را فراخواند و به او فرمود: «نزد بانوان برو و آنها را آرام کن که به جانم سوگند، پس از این چند روز، فراوان خواهند گریست.»
نفرین بر این اماننامه
شمر بن ذیالجوشن با امالبنین(س)، همسر امیرالمؤمنین(ع)، هم قبیله بود. شمر برای آسیب زدن به روحیه یاران امامحسین(ع)، این قرابت دور را بهانه کرد و از عبیدا… خواست با دادن اماننامه به عباس، عبدا…، جعفر و عثمان، فرزندان امامعلی(ع)، میان برادران اختلاف ایجاد کند. غافل از اینکه همراهی آن رادمردان با امام حسین(ع)، بیش از آنکه ریشه در عواطف برادرانه داشته باشد، بر پیروی از امام و ولیخدا مبتنی بود. شِمر، با چنین توهمی به سمت سپاه امام(ع) آمد و فرزندان امالبنین(س) را صدا کرد. آنها پاسخ شمر را ندادند. امام(ع) به آنها فرمود: جوابش را بدهید، گرچه فاسق است.»
عباس(ع) پیش آمد و پرسید: چه کار داری؟ شِمر گفت: ای فرزندان خواهرم! شما در امان هستید! از یزید بن معاویه پیروی کنید و خود را با حسین به کشتن ندهید! اباالفضل(ع) سخن شمر را قطع کرد و فریاد زد: «ای دشمن خدا! دستانت بریده باد! لعنت و نفرین بر تو و اماننامهات! آیا از ما میخواهی از برادر و مولایمان حسین(ع)، زاده زهرا(س)، جدا شویم و از ملعونان و اولاد ملعونان اطاعت کنیم؟!» شِمر، خشمگین از پاسخ دندانشکن فرزندان برومند امیرالمؤمنین(ع)، به اردوگاه سپاه کوفه بازگشت.
آخرین نصیحت برای سخت دلان
روز نهم محرم فرا رسید. عمر بن سعد فرمان داد سپاه کوفه آرایش حمله بگیرد. هیاهوی کوفیان هر لحظه بیشتر میشد. سیدالشهدا(ع)، بیرون خیمه، سر بر زمین گذاشته بود و استراحت میکرد. زینب کبری(س) شتابان خود را به برادر رساند و او را بیدار کرد و فرمود:«برادرم! آیا صدای هیاهوی دشمن و نزدیک شدن او را می شنوی؟» امام(ع)، چشم گشود و مهربانانه به صورت خواهر بزرگوارش نگریست؛ لبخندی زد و فرمود:«خواهرم! جدمان رسولخدا(ص) را در خواب دیدم. به من فرمود: حسینجان! به زودی نزد ما خواهی آمد.» دختر امیرالمؤمنین(ع) با شنیدن این جمله، به تلخی گریست، اشک، پهنای صورت مبارکش را تَر کرد و فرمود:«ای وای بر من!» امام(ع) خواهرش را دلداری داد: «خواهرم! وای بر تو مباد! آرام باش! خداوند لطفش را شامل حال تو خواهد کرد.» آنگاه برخاست و برادرش، عباس بن علی(ع) را صدا کرد و به او فرمود:«عباس جان! جانم فدایت! برخیز و ببین این قوم چه میگویند و چرا به سوی ما میآیند؟» پسر امیرالمؤمنین(ع) بر اسب راهوارش نشست و همراه با زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر به میدان آمد؛ با صدای رسایش پرسید:«چه میخواهید؟» گفتند: به فرمان امیر[عبیدا…] قصد جنگ با شما را داریم تا به تسلیم وادارتان کنیم.
اباالفضل(ع) فرمود: عجله نکنید، بگذارید موضوع را با مولایم در میان بگذارم. آن گاه رو برگرداند و به تاخت، به سوی خیمهها رفت. وقتی عباس(ع) دور شد، حبیب رو به زهیر کرد و گفت: چطور است تا پسر امیرالمؤمنین(ع) باز میگردد، اندکی این قوم جاهل را نصیحت کنیم. زهیر گفت: پیشنهاد خوبی است، تو با آنها سخن بگو. حبیب، در حالی که محاسن انبوه و سفیدش از دور خودنمایی میکرد، پیش آمد؛ رو به کوفیان کرد و باصدای بلند گفت:«ای مردم! بترسید از روزی که با خدا دیدار میکنید، در حالی که دستتان به خون بهترین خلق و فرزند رسولخدا(ص) و خداترسانی که سحرگاهان با معبودشان نرد عشق میبازند، آلوده باشد.» «عزره بن قیس»، یکی از فرماندهان سپاه کوفه، حرف حبیب را قطع کرد و گفت: حبیب! چقدر از خودت تعریف میکنی!؟ این حرفها را رها کن! زهیر پیش آمد و خطاب به عزره گفت: «آنکه شما را به خیر دعوت میکند، مردی است که خداوند نفسش را پاکیزه کرده و او را در زمره هدایت شدگان قرار دادهاست. عزره! از خدا بترس.» گفتوگو میان آنها، مدتی ادامه پیدا کرد، اما کوفیان سختدلتر از آن بودند که در برابر کلام حق، تسلیم شوند.
یک شب مهلت برای عبادت
عباس(ع) خود را به امامحسین(ع) رساند و آن حضرت را در جریان قصد سپاه عمر بن سعد قرار داد. امام(ع) به اباالفضل(ع) فرمود:« اگر میتوانی نزد آنها برو و بگو یک امشب به ما مهلت دهند تا آن را به عبادت بگذرانیم. خدا میداند که چقدر نماز را دوست دارم و به تلاوت کتاب او علاقهمندم.» عباس(ع) نزد کوفیان بازگشت و خواسته امام(ع) را مطرح کرد. عزره نزد عمر بن سعد رفت و گفت: حسین برای امشب مهلت خواستهاست تا به عبادت بپردازد. عمر مایل به دادن مهلت نبود. میترسید اینکار خشم عبیدا… را برانگیزاند و باعث بر باد رفتن سودای امارت ری شود. عُمر بن حجاج زبیدی، یکی از فرماندهان سپاه کوفه، وقتی تردید پسر سعد را دید، به او گفت: «به خدا سوگند، اگر اینها سپاهیان تُرک و دیلم بودند و این درخواست را مطرح میکردند، به آنها مهلت میدادیم، حال آنکه اینها فرزندان پیامبرند!» با اصرار عمربنحجاج و تعدادی دیگر، عُمر بن سعد رضایت داد که یک شب به امامحسین(ع) و یارانش مهلت بدهد. به این ترتیب، شب عاشورا فرا رسید.