شکست نگار
دیدن صورت رنگ پریده و بیحالش چقدر برایم سخت بود. پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت: خسته است و خانه تکانی او را از رمق انداخته. گفت دستش را با چاقو بریده و نباید نگرانش باشم اما مگر میشود، مادر باشی، پاره تنت زجر بکشد، تو بفهمی و نسوزی! گفتم هرچه شده به من بگو، جلوی
دیدن صورت رنگ پریده و بیحالش چقدر برایم سخت بود. پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت: خسته است و خانه تکانی او را از رمق انداخته. گفت دستش را با چاقو بریده و نباید نگرانش باشم اما مگر میشود، مادر باشی، پاره تنت زجر بکشد، تو بفهمی و نسوزی! گفتم هرچه شده به من بگو، جلوی اشتباه را باید گرفت اما زیر بار نرفت! آن شب خانه ما ماند و صبح که شد رفت.
موضوع را برای شوهرم گفتم. میگفت تو بدبینی و چیزی نبوده. اگر بود از ما پنهان نمیکرد. ولی دخترم موضوع را از من مخفی میکرد. او بچه داشت و نگران بچههایش بود. دو قلوهایش تازه زبان باز کرده بودند و نمیتوانستند به خوبی حرف بزنند.
مدتی بعد دوباره متوجه کبودی روی بدنش شدم، این دیگر قابل کتمان نبود. قبل از اینکه زبانش به حرف باز شود، چشمانش اشکآلود شد. پرسیدم چرا شوهرت تو را کتک میزند و چرا این دعواها را تحمل میکنی. میگفت شوهرش آدم لجبازی است و اگر با خواستهاش مخالفت کند، این گونه کتک میخورد.
زمانی که اشکان به خواستگاری دخترم آمده بود به او گفتم نگار تنها دختر من است و او را روی تخم چشمم بزرگ کردهام. از او خواستم مراقبش باشد و آسیبی به او نرساند. شرایط ازدواج را خیلی سخت نگرفتیم تا اشکان بعدها دخترمان را اذیت نکند.
خودمان را پایبند مهریه زیاد، خانه و ماشین نکردیم و هرچه در توان داشتیم برای خرید جهیزیه گذاشتیم. نگار تک دختر بود و برای اینکه خوشبخت باشد، هرکاری کردم. اشکان گفت پول ندارد و نمیخواهد عروسی بگیرد، ما هم قبول کردیم. فکر میکردیم عاشق دخترمان شده است. چند سالی بود که با هم دوست بودند و به دخترم گفته بود که خیلی دوستش دارد و بدون او نمیتواند زندگی کند.
ما هم حرفش را باور کردیم و گفتیم هرچه آسان تر بگیریم، این دو جوان راحت تر زندگی میکنند و بهتر میتوانند با هم کنار بیایند. یک سال از ازدواجشان گذشت و دخترم باردار شد. بچهها دوقلو بودند. دخترم سه ماه اول بعد از زایمان به خانه ما آمد تا بتواند به خوبی از بچهها مراقبت کند. اشکان هم اصراری نداشت که دخترم برگردد.
آن روزها همه این رفتار اشکان را به عشق تعبیر میکردند و آن را دلیل علاقهای میدانستند که به خانوادهاش داشت. بعد از سه ماه دخترم به خانهاش برگشت. میگفت نمیتواند بیشتر از این شوهرش را تنها بگذارد و او را از بچه هایش دور نگه دارد.
بعد از مدتی نگار برای پسرهایش پرستار گرفت و دیگر رفت و آمد من به خانه دخترم کم شد و بیشتر دخترم به خانه ما میآمد. دو سال بعد متوجه درگیریهای نگار و اشکان شدم. دخترم صبوری میکرد و سعی داشت چیزی به من نگوید تا متوجه این اختلافها نشوم. وقتی ماجرا علنی شد، به دخترم گفتم بهتر است طلاق بگیرد اما قبول نکرد. گفت نمیتواند. نگران بچههایش بود. از یک طرف میترسید که اشکان آنها را از او بگیرد و از طرف دیگر هم میگفت اگر بچهها پیش خودش بمانند، نمیتواند خرجشان را بدهد.
دلشورههای نگار را درک میکردم اما نگران دخترم بودم. هر شبی که سرم را روی بالش میگذاشتم، بی اختیار به او فکر میکردم. به این که آن روز را چطور گذرانده و شوهرش که به خانه میآید با او چه رفتاری میکند.
هر بار که با نگار صحبت میکردم، میگفت شوهرش از کارهای روزانه خسته و عصبی میشود و به همین دلیل هم این کارها را میکند. دخترم دوست نداشت دلیل اصلی اختلافاتشان را بگوید. هر بار هم میخواستم در مورد زندگیشان با اشکان صحبت کنم، قبول نمیکرد. دامادم به من میگفت این رابطه دیگر درست نمیشود.
یک سال را به همین شکل گذراندند. صورت تکیده دخترم نشان میداد اوضاع خراب است اما خودش سکوت میکرد تا این که دو ماه قبل گفت شوهرش یک هفته است که به خانه نیامده. گفتم شاید گم شده و اتفاقی برایش افتاده است اما نگار گفت اشکان پیغام داده و گفته میخواهد با همسر جدیدش زندگی کند و دیگر چندان علاقهای به او ندارد. کار تمام بود اما دخترم نمیخواست قبول کند.
او دیگر شوهرش را دوست نداشت اما سعی میکرد به خاطر بچه هایش این زندگی را حفظ کند. امکاناتی نداشتم که دخترم را برگردانم و از طرفی چارهای هم نبود. سعی کردیم خیلیها را واسطه کنیم تا اشکان برگردد و بچه هایش را ترک نکند اما نشد.
خانواده اشکان میگفتند از ابتدا در انتخابش دخالت نکرده اند و حالا هم مسئولیت کارش با خودش است. آنها از ترس اینکه مبادا مهریه یا نفقه به گردنشان بیفتد، حاضر نبودند کاری کنند و اشکان درکمال آسایش با دختری جوان زندگی میکرد که او را به عقد موقت خود درآورده بود. تنها دختر بخت برگشته من بود که زیر بار مسئولیت دو قلوهایش له میشد.
نگار در نهایت تصمیم گرفت از شوهرش جدا شود و روی پای خودش بایستد. به دادگاه خانواده آمدیم و برای نفقه دخترم و بچه هایش شکایت کردیم. اشکان هم برای اینکه مهریه نگار را ندهد، بچه ها را واسطه قرار داد و گفت اگر نگار بخواهد مهریهاش را بگیرد، بچه ها را بعد از ۷ سالگی از او خواهد گرفت.
از آنجا که می دانستیم جان دخترم به بچههایش بسته است و ما هم آنها را بسیار دوست داریم، تصمیم گرفتیم با اندک حقوق بازنشستگی شوهرم ساخته و بچه ها را پیش خودمان نگه داریم تا دخترم کمتر آسیب ببیند.
دخترم قبول کرد در قبال گرفتن حضانت بچهها، از مهریهاش بگذرد اما خواهان نفقه بچهها بود زیرا درآمدش کفاف هزینه دو پسر را نمیداد. افراد بسیاری سعی کردند نگار و شوهرش دوباره با هم زندگی کنند. حتّی قاضی خواسته بود آنها با هم پیش مشاور بروند، دخترم قبول کرد ولی اشکان نه، قاضی پیشنهاد داد به شورای حل اختلاف بروند تا موضوع نفقه را آنجا با هم توافقی حل کنند، باز هم نشد.
اشکان میگوید، نمیخواهد به این زودی مسئولیت قبول کند و زود بچهدار شدن زندگیشان را خراب کرد. آن طور که دخترم میگفت اشکان هنگام باردار شدن به او پیشنهاد داده بود بچه را سقط کند اما دخترم قبول نکرده بود. نمیدانم چرا زندگی دخترم به اینجا رسید و چرا به یکباره دگرگون شد.
شاید من مقصر بودم، باید بیشتر سختگیری میکردم، مهریه سنگین تعیین می کردم و اجازه نمیدادم آنها به همین راحتی و از روی هیجان و خامی جوانی با هم ازدواج کنند. شاید باید بیشتر مراقب زندگی دخترم میبودم و اجازه نمیدادم دامادم شبها در خانهاش تنها باشد و نگار را بعد از به دنیا آمدن بچهها زودتر به خانهاش میفرستادم.
شاید هم باید دخترم را تشویق میکردم اول درس بخواند و کار پیدا کند و بتواند روی پای خودش بایستد و بعد ازدواج کند. آن وقت انتخاب بهتری داشت. حالا با دو بچه نه میتواند با مردی ازدواج کند و دوباره زندگیاش را بسازد و نه میتواند به دلیل فشارهای مالی طعم خوشی را بچشد.
نظر کارشناس
می گویند ازدواج یک ریسک است. یک ریسک بزرگ در زندگی که همه آدم ها به آن تن می دهند اما چرا برخی از ازدواج خود راضی و برخی ناراضی اند؟ این سوال، موضوعی بسیار حساس و بحث برانگیز است. پاسخ های بسیاری به این سوال داده شده که نتیجه گیری برای رسیدن به یک فرمول منطقی را مشکل می کند.
هنگام ازدواج به این موضوع فکر کنید که آیا می توانید با این حقیقت کنار بیایید که شاید همسر آینده تان مانند شما نباشد و اولویت های او در زندگی با اولویت های شما در زندگی تفاوت داشته باشد؟
هنگامی که تصمیم به ازدواج می گیرید یا تحت فشار اطرافیان مجبور به ازدواج می شوید و البته خواستگار خوبی هم دارید، باید این سوال را از خود بپرسید: چرا می خواهید ازدواج کنید؟ اگر پاسخ شما این بود که نیاز به یک همراه دارید، از خود بپرسید، آیا می توانید با عیب ها و کاستی های یک آدم دیگر که در همه چیز با شما شریک خواهد شد کنار بیایید؟
این نکته توسط محققان کشف شده که در بیشتر ازدواج هایی که به بن بست می رسد، مشکل از لحظه ملاقات زن و مرد به وجود می آید که مربوط به پیش از ازدواج می شود و البته مربوط به قصور در انتخاب فرد مناسب یا درک تفاوت های اساسی بین دو انسان است. در مرحله اولیه افراد به حدی جذب ظاهر طرف مقابل می شوند که سرشت درونی او را نادیده می گیرند.
آنان این نکته را فراموش می کنند یا نمی دانند که وقتی یک زن و مرد در کنار یکدیگر زندگی می کنند، تنها ۱۰ درصد از رابطه به روابط فیزیکی بستگی دارد و بقیه مربوط به طرز فکر دو طرف و عکس العمل آنها در شرایط مختلف است و ازدواج هایی وجود دارد که در آنها، مسائل جزیی جنگ های وحشتناکی به وجود می آورد. در مقابل ازدواج های شادی وجود دارد که با این که تمام تصمیمات و امور مالی به عهده یکی از زوجین است باز هم هر دو خوشحال هستند.
نکته این است که در این نوع ازدواج ها فردی که همه امور به دست اوست، احساس نمی کند حاکم مطلق خانه است. روح، جان و مال طرف مقابل از آن اوست و علاوه بر این طرف مقابل احترام زیادی برای همسرش قائل است. این افراد به نحو احسن معنی کلمه وظیفه و احساس مسئولیت را درک کرده اند.
انتظارات پیچیده، اعمال زور برای اثبات درستی گفته ها و کارها و فقدان درک متقابل اغلب منجر به بروز چنان زخم هایی در رابطه می شود که هیچ مرحم عشقی و دلسوزی نمی تواند آنها را بهبود ببخشد و در نهایت یک روز فکر جدایی بر سر یکی از زوج ها خطور می کند. افراد بعد از خاتمه ماجرا، وقتی در تنهایی خود فکر می کنند، متوجه خواهند شد که صبر و کاهش خودپسندی مانع از وقوع چنین شکست هایی در زندگی شان می شد.@
نویسنده: سید مجتبی میری هزاوه؛ کارشناس ارشد پلیس معاونت اجتماعی- مرکزی